خداحافظ میز تحریر روزهای کلاس سومی!
یکی از دغدغه های مهم پدرها و مادرها بعد از بزرگ شدنِ بچه هاشون، تصمیم گیری درباره ی سرنوشت اسباب و اثاثیه ی مربوط به سال های کودکی بچه هاست.
مثلا یادمه، وقتی که ۵-۶ سالم بود، مادرم برام، یکسری نوار کاست از قصه های ناب اون دوره سنی رو خریده بود. قصه هایی مثل «بزبز قندی»، «پینوکیو»، «خروس زری، پیرَن پری» و کلی قصه ی دیگه که طبیعتاً وقتی سنم بیشتر شد، دیگه به جای شنیدن این نوارها، وقتم رو با خوندن داستان هایی مثل «شازده کوچولو»، «بینوایان»، «سفر به ماه» و کتاب هایی مناسب دیگه ای پر می کردم.
خب، تو اینجور مواقع، سرنوشت این نوارها کاملا معلوم بود. قطعا یا باید می رفتن تو انبار، تو ردیف چیز میزای خاطره انگیز و سال های سال، هی خاک می خوردن و یواش یواش فراموش می شدن، یا اینکه باید هدیه شون می کردیم به بچه های باهوش و باگوش فامیل و دوست و آشنا.
گفتم «چیز میزای خاطره انگیز» و یاد میز تحریر خاطره انگیز دوران دبستانم افتادم. یادمه وقتی که تو امتحانای ثلث آخر کلاس سوم، پدر و مادرم رو بین بقیه ی پدر و مادرای موجودِ توی فامیل، سربلند کردم، اونام به خاطر تشویق من به ادامه تلاش، برای بلند کردن سرشون توی فامیل، توی یکی از روزای گرم بعد از امتحانا منو از خواب بلند کردن و انداختن پشت ماشین که «آفرین پسر خوب و درسخون! حالا که تو انقد خوبی، ما هم میخوایم برات یه میز تحریر خوشگل بخریم تا مِن بعد، درساتو پشت این میز بخونی.»
ناگفته نمونه که جفتشون اصرار داشتن که میز رو باید خودم انتخاب کنم، چون که به نظرشون، من دیگه انقدر بزرگ شده بودم که می تونستم با استقلال کامل، میزی که قرار بود توی اتاقم باشه رو انتخاب کنم.
یادمه که اون روز، بعد از گذشت دو ساعت، بالاخره تونستم میز مورد علاقه مو پیدا کنم. فقط نمیدونم چرا هرگز اون میز وارد اتاقم نشد و برای همیشه توی همون مغازه باقی موند و یا شایدم وارد اتاق یه بچه درسخون کلاس سومیِ دیگه شد که احتمالا اونم با استقلال کامل تونست میزی رو انتخاب کنه که مثل من، فقط همون یکبار، شانس نشستنِ پشتش، اونم توی مغازه نصیبش شده بود.
بالاخره میز تحریر مورد علاقه پدر و مادرم برای سال های سال، تبدیل شد به مونس من، وقتی که مشغول درس خوندن یا مطالعه کتاب بودم و البته خوب به خاطر دارم که توی چند شب از شبهای امتحانای پایان سال، میز غذاخوری و یا حتی تخت خوابم هم شده بود.
بعد از گذشت چند ماه، هر وقت که میرفتم، پشت میزم مینشستم، تو این فکر میرفتم که احتمالا، بیشتر اون نویسنده هایی که توی این سالها، قصه ها و داستانهاشون رو خونده بودم هم، باید همچین میزی میداشتن، وگرنه غیر ممکن بود که مثلا نویسنده ای مثل «ویکتور هوگو»، تونسته باشه روی زمین یا تخت خوابش دراز بکشه و داستانی مثل «بینوایان» رو بنویسه.
یا مثلا هر وقت به طراح سوال خودآزمایی های پایان هر درس از کتاب علوممون فکر میکردم، اونو دقیقا پشت همین میز تحریر میدیدم که داره با جدیت سوالای هر درس رو طرح میکنه.
تنها مشکلی که این وسط پیش می اومد، این بود که همیشه توی این تخیلاتم، نمیدونستم که مثلا کسی مثل «آنتوانت دو سنت اگزوپری» رو با اون قد و هیکلش رو چطور باید پشت میز تحریرم تصور کنم.
بهر حال نمی تونستم این نکته رو نادیده بگیرم که این میز تحریر رو پدر و مادرم برای یه پسر بچه ی ۱۰-۱۱ ساله خریده بودن نه برای نویسنده هایی که کم سن و سال ترینشون هم از پدرم بزرگتر بود.
این مشکل تا سن بلوغم، فقط مربوط می شد به رویاها و خیالبافی هام اما همزمان با بلوغم، دیگه از تخیل و تصور گذشته بود و تبدیل به یک مشکل واقعی شده بود.
درواقع، هر چی که سنم بیشتر می شد، خودم هم بیشتر میشدم. یعنی، قد و هیکلم رفته رفته داشت به قد و هیکل نویسنده های مورد علاقه ام نزدیک میشد. بنابراین، دیگه هیچ جوره نمیتونستم خودمو پشت میزم جا بدم.
بماند که حالا، من تبدیل شده بودم به یک مرد جوان که طبیعتا دوست نداشت توی اتاقش، اسباب بازی و کتاب قصه و وسایل بچگونه، دیده بشه. اتفاقا یکی از همین وسایل، میز تحریرم بود که وقتی پشتش مینشستم، شبیه به فیلی میشدم که انداخته باشنش توی قفس مرغ عشق.
خب، دیگه وقتش رسیده بود که با این میز هم مثل اون نوارای قصه خداحافظی کنم و بذارمش تو ردیف بقیه چیز میزای خاطره انگیزِ انبار. اما متاسفانه، یک سالی میشد که ما، خونه مون رو عوض کرده بودیم و توی خونه جدیدمون، خبری از انبار نبود.
تصمیم گرفتم که این میز تحریر رو به یکی از بچه های کلاس سومی فامیل هدیه کنم و به جاش، یه میز بزرگتر بخرم که هم مناسب سن و سالم باشه و هم به دکور اتاقم بخوره.
بنابراین نشستم و یک لیست از بچه های فامیل تهیه کردم و بعدشم بر اساس مقدار دوری و نزدیکی خونه شون از خونه ی ما، شروع کردم به حذف کردن اونایی که از ما دور هستن.
وقتی که کارم تموم شد، دیدم که من موندم و میزم و یک لیست پر از بچه های فامیل که به خاطر دور بودنشون از ما، همگی حذف شدن. خب منطقی نبود و انصافا به زحمتش نمی ارزید که بخوام میزم رو بذارم پشت ماشین و در کمترین فاصله، از تهران تا اصفهان برم.
پس منطقی ترین تصمیم این بود که این میز تحریر که توی این سال ها کلی تمیز نگهش داشته بودم رو بفروشم و اتفاقا با پولش، میز جدیدم رو بخرم.
اما بازم با یه مشکل جدید مواجه بودم. مشکلم قیمتی بود که سمسارها بابت میزم به من می دادن. خب منصفانه نبود. مثل روز برام روشن بود که اونا میخوان میزم رو به ارزونترین قیمت بخرن، در حالی که بعدش، چند برابر این قیمت، به یه کلاس سومی دیگه بفروشنش.
تو همین فکرا بودم که یهو یادم اومد، سال گذشته، به پیشنهاد میثم، دوستم، از طریق یه سایت به نام «سنگریز» کلی از کتاب های کمک درسی ام رو خریده بودم و یادم اومد که «سنگریز»، این قابلیت رو داره که وسایلی که دیگه بهشون نیاز نداریم رو به طور رایگان توی سایتش آگهی کنیم تا با قیمتی که نه به ضرر فروشنده هست و نه به ضرر خریدار، بتونیم بفروشیمشون.
به نظرم این بهترین راه حل برای فروش میز بود. اینطوری نه ضرر میکردم و نه لازم بود که هی با سمسارا چونه بزنم. فقط کافی بود که چند تا عکس خوشگل از میز تحریر بگیرم و اون عکسا رو با یه سری توضیحات و شماره تماسم بذارم توی سایت.
خدا رو شکر، فقط چند روز گذشت که تماسها برای خریدن میز شروع شد و منم بالاخره تونستم میز رو با یه قیمت مناسب بفروشم.
این معامله، انقد که راحت و ساده بود، منم خوشم اومد و چند تا از کتابایی که دیگه نیاز نداشتم و همراه دوچرخه قدیمیم و یه سرویس ۱۲ تایی بشقابی رو که پارسال تو مسابقه علمی مدرسه برده بودم رو هم از طریق آگهی کردن تو «سنگریز» در عرض چند هفته فروختم.
خوشبختانه، بعد از اینکه شدم پایه ثابت «سنگریز»، دیگه برای خرید میز تحریر جدیدم هم لازم نبود که کلی وقت و انرژی هدر بدم تا تو مغازه ها بگردم دنبالش. بلکه خیلی راحت، رو تختم دراز کشیدم و یه کم تو «سنگریز» میزهایی رو که دیگران آگهی کرده بودن رو بالا و پایین کردم.
خدا رو شکر انقد هم آگهی ها زیاد بود که کلی میز متنوع و مختلف رو تونستم ببینم تا بالاخره این میزی رو که الان پشتش نشستم و دارم اینا رو مینویسم پیدا کردم. میزی که این دفعه، اول، مورد علاقه ی منه و بعدشم، پدر و مادرم.
برای دیدن قیمت میز تحریر های آگهی شده در سایت سنگریز صفحه میز تحریر مراجعه کنید